شماره ٢٠٦: دل سيه سازد در و ديوار، سودا کرده را

دل سيه سازد در و ديوار، سودا کرده را
شهر زندان است روي دل به صحرا کرده را
کوس رحلت نغمه داود مي آيد به گوش
پيشتر از کوچ، زاد ره مهيا کرده را
شهپر پرواز چشم است از تمناهاي خام
چشم قرباني است دل ترک تمنا کرده را
قطره گردد گوهر غلطان در آغوش صدف
دل تپد در سينه دايم سير دريا کرده را
لب به روشن گوهران وا کن که ابر نوبهار
مهر گوهر مي زند بر لب، دهن وا کرده را
پرده ناموس از زخم زبان لرزد به خود
هيچ پروا از ملامت نيست رسوا کرده را
از دل تارست در چشم تو دنيا بي صفا
يوسفستان است عالم دل مصفا کرده را
چشم پوشيدن بود مشاطه رخسار زشت
جنت نقدست دنيا، رو به عقبي کرده را
ابر نيسان از صدف احسان نمي دارد دريغ
مخزن گوهر شود دل دست بالا کرده را
شبنم گلزار جنت در نمي آيد به چشم
گريه همچون شمع در دامان شب ها کرده را
گل به شبنم روي خود را پاک نتوانست کرد
چهره خونين است دايم خنده بي جا کرده را
از سواد شهر بر مجنون شود عالم سياه
خانه گور تنگ باشد سير صحرا کرده را
زندگي بر من شد از تيغ شهادت ناگوار
مي شود باطل تيمم آب پيدا کرده را
عالم پر شور صائب وحشت آبادي بود
سير کوه قاف عزلت همچو عنقا کرده را