شماره ٢٠٥: مي کنم از سينه بيرون اين دل افسرده را

مي کنم از سينه بيرون اين دل افسرده را
بشنوم تا چند بوي اين چراغ مرده را؟
شب چو خون مرده و سنگ مزارش خواب توست
زنده گردان از عبادت اين زمين مرده را
اي گل بي درد، پر زر کن دهان بلبلان
در گره چون غنچه خواهي بست چند اين خرده را؟
زنگ هيهات است از پيکان زدايد خون گرم
باده چون آرد به حال خود دل افسرده را؟
از ترشرويان شود ماتم سرا دارالسرور
ره مده رضوان به جنت زاهد دلمرده را
باعث آرامش دل گشت صائب خط يار
توتياي چشم باشد خاک، طوفان برده را