شماره ٢٠٤: پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را

پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را
حاجت زندان ديگر نيست خون مرده را
بر جراحت بخيه نتواند ره خوناب بست
سود ندهد مهر خاموشي دل آزرده را
خضر در سرچشمه تيغش نمازي مي کند
عمر اگر باشد، دهان آب حيوان خورده را
نقد جان را چون شرر بر آتشين رويي فشان
در گره تا کي توان چون غنچه بست اين خرده را؟
آب را استادگي آيينه روشن کند
صاف مي سازد تحمل، طبع بر هم خورده را
مي کند باد مخالف شور دريا را زياد
کي نصيحت مي دهد تسکين، دل آزرده را؟
هر چه رفت از کف، به دست آوردن او مشکل است
چون کند گردآوري گل، بوي غارت برده را؟
اين جواب آن که وقتي حالتي فرموده است
از نصيحت مي دهم تسکين، دل آزرده را