عمر در تلخي سرآيد در شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را
دارد از حکم روان ما را قضا در پيچ و تاب
اختياري نيست خاشاک در آب افتاده را
دل به دريا کن که در مهد صدف بحر کرم
ساخت گوهر قطره چشم سحاب افتاده را
ساحلي جز دست شستن نيست از جان چون حباب
از تهي مغزي به درياي شراب افتاده را
در نظر بستن بود، دارالاماني گر بود
سالک در عالم پر انقلاب افتاده را
نيست غير از عقده تبخال ديگر دانه اي
تشنه در دام امواج سراب افتاده را
نعمت دنيا نصيب دل سياهان مي شود
جغد دارد زير پر گنج خراب افتاده را
چون نگردد عمر کوته، گر چه جاويدان بود
رشته در قبضه صد پيچ و تاب افتاده را؟
پيش هر موجي سپر انداختن لازم بود
در محيط آفرينش چون حباب افتاده را
اختياري نيست در سير و سکون خويشتن
سايه در پيش پاي آفتاب افتاده را
چون نپاشد تار و پود جسم را از يکدگر؟
چون کتان در دست و پاي ماهتاب افتاده را
کي خبر از ناله شبخيز مظلومان بود؟
در دل شب، مست در آغوش خواب افتاده را
عزت از افتادگي خيزد که باشد در کنار
جاي از افتادگي، حرف کتاب افتاده را
برنمي آيد نفس نشمرده صائب از جگر
در غم و انديشه روز حساب افتاده را