شماره ٢٠٢: دل شود شاد از شکست آرزو آزاده را

دل شود شاد از شکست آرزو آزاده را
اين سبو از خود برآرد در شکستن باده را
روي شرم آلود گل را باغبان در کار نيست
حاجب و دربان نمي بايد در نگشاده را
کاروان شوق را درد طلب رهبر بس است
راه پيماي جنون زنار داند جاده را
در دل روشن ندارد ره تمناي بهشت
نقش يوسف مي کند مغشوش لوح ساده را
با حضور دل هواي خلد کافر نعمتي است
چند خواهي نسيه کرد اين نعمت آماده را؟
نيست محو يار را انديشه از زهر فنا
تلخي مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
سرو از فکر لباس عاريت آسوده است
جامه از پيکر برويد مردم آزاده را
زان جهان قانع به دنيا گشت حرص زردرو
برگ کاهي مي دهد تسکين، دل بيجاده را
نيست خالص طاعت حق تا نگردد کشته نفس
مي کند اين خون نمازي دامن سجاده را
تا به روي پرده سوز يار چشم افکنده است
نيست پرواي دو عالم صائب آزاده را