شماره ٢٠٠: جا به عرش دوش خود دادم سبوي باده را

جا به عرش دوش خود دادم سبوي باده را
فرش کردم در ره مي دامن سجاده را
چون سبو تا هست نم از زندگي در پيکرت
دستگيري کن مي آشامان عاشق باده را
اين سخن را سرو مي گويد به آواز بلند
جامه از پيکر برويد مردم آزاده را
روز و شب از صافي خاطر کدورت مي کشم
ما چه مي کرديم چون آيينه لوح ساده را؟
نقطه قاف قناعت دانه من گشته است
بال عنقا بادزن زيبد من افتاده را
زهد و مستي را به هم پيوند جاني داده ام
بسته ام بر دامن خم دامن سجاده را
صائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تير
ديگر از بهر چه داري سينه بگشاده را؟