شماره ١٩٩: بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را

بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من به راه انداختم اين کاروان خفته را
مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگي است
گرگ مي آيد به خواب اکثر شبان خفته را
نقد انفاس گرامي رفت از غفلت به باد
راهزن از خويش باشد کاروان خفته را
مهر بر لب زن که مي ريزد نمک در چشم خواب
خنده بي شرمي گلها خزان خفته را
شد ره خوابيده بيدار و همان آسوده اند
برده گويا خواب مرگ اين همرهان خفته را
از نصيحت غافلان را بي خودي گردد زياد
طبل رحلت مي شود افسانه جان خفته را
زود گردد چهره بي شرم پامال نگاه
مي رود گلشن به غارت باغبان خفته را
از فسون عقل مي گردد گرانجاني زياد
خارخار عشق مي بايد روان خفته را
عالم از افسردگان يک چشم خواب آلود شد
کو قيامت تا برانگيزد جهان خفته را؟
جان قدسي را به نور عشق صائب زنده دار
شمع مي بايد به بالين ميهمان خفته را