شماره ١٩٤: کاسه زانوست جام جم دل آگاه را

کاسه زانوست جام جم دل آگاه را
يوسف از روي زمين خوش تر شمارد چاه را
از غبار خط مشکين حسن مي بالد به خود
گرد لشکر توتياي چشم باشد شاه را
مي نمايد حسن در آغوش عاشق خويش را
در کنار هاله باشد حسن ديگر ماه را
اهل غيرت نيست ممکن بازي دنيا خورد
شير چون گردن گذارد حيله روباه را؟
هر که را همواري بدباطنان از راه برد
سيل بي زنهار داند آب زير کاه را
راستي از کج نهادان گرد برمي آورد
از زدن مانع نگردد تيغ رهزن راه را
نيست در عقل متين دست تصرف باده را
مي کند آگاه تر مستي دل آگاه را
خواب مي سوزد به چشم عارفان شکر وصول
نيست آرام از رسيدن طالب الله را
ابر نتواند گرفتن رخنه جستن به برق
مهر خاموشي نگيرد پيش راه آه را
کوته انديشي است کردن شکوه از بخت سياه
روز رعنا در قفا باشد شب کوتاه را
آدمي را نقش کم ز آفت سپرداري کند
چشم بد بسيار باشد نقش خاطرخواه را
پاک خواهد کرد از اشک ندامت راه خويش
ابراز بي آبرويي گر بپوشد ماه را
تشنه تر گردند از نعمت تهي چشمان حرص
آب هيهات است سازد سير، چشم چاه را
صبر درد بي دوا را عاقبت درمان کند
نااميدي خضر ره شد رهرو گمراه را
برنيايد شعله را از سر هواي سرکشي
نفس چون از دل برآرد ريشه حب جاه را؟
فربهي از خوان مردم رنج باريک آورد
کرد نور عاريت آخر هلالي ماه را
ترک دعوي مي نمايد پايه معني بلند
جامه کوتاه، رعنا مي کند کوتاه را
شد جهان پر شور صائب از صرير کلک من
بلبل از من ياد دارد ناله جانکاه را