شماره ١٨٨: مي کشد در خاک و خون مژگان دلجويي مرا

مي کشد در خاک و خون مژگان دلجويي مرا
تيغ زهرآلود باشد چين ابرويي مرا
هر سخنسازي سخن نتواند از من واکشيد
بر سر حرف آورد چشم سخنگويي مرا
تا بشويم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازين گلشن لب جويي مرا
سبز مي شد حرف در منقار طوطي ز انفعال
در نظر مي بود اگر آيينه رويي مرا
گر چه در ظاهر مرا پاي اقامت در گل است
سر به صحرا مي دهد چون وحشيان هويي مرا
چون زليخا نيست دامنگير، دست جرأتم
چشم يعقوبم که روشن مي کند بويي مرا
در بساطم سجده شکري ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرويي مرا
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خيمه ليلي بود هر چشم آهويي مرا
در حريم پاکبازان سبزه بيگانه ام
تا به جا مانده است از هستي سرمويي مرا
نيست صائب غير نقش پاي از خودرفتگان
در سواد آفرينش آشنارويي مرا