شماره ١٨٦: چشم مستش از نگاهي کرد سودايي مرا

چشم مستش از نگاهي کرد سودايي مرا
کشتي از يک قطره مي، گرديد دريايي مرا
چشم باز از پيش پا ديدن حجابم گشته است
از نظر بستن يکي صد گشت بينايي مرا
نرمتر صد پيرهن از خواب مخمل گشته است
خار صحراي ملامت از سبکپايي مرا
خانه داري داشت بر من دستگاه عيش تنگ
مالک روي زمين گرداند بي جايي مرا
آه حسرت مي کشم چون سرو بهر بندگي
تا فکند آزادگي در قيد رعنايي مرا
محنت پيري نمي بود اين قدر ناخوشگوار
محو اگر مي شد ز خاطر ياد برنايي مرا
مرغ بي بال و پري را مي کند بي آشيان
هر که مي آرد برون از کنج تنهايي مرا
برندارم چون قلم صائب سر از پاي سخن
گر چه مد عمر کوته شد ز گويايي مرا