شماره ١٧٨: چشم شوخش مي برد آرام و تسکين مرا

چشم شوخش مي برد آرام و تسکين مرا
مي دهد سر در بيابان کوه تمکين مرا
گردش چشمي که من ديدم ازان وحشي غزال
در فلاخن مي گذارد خواب سنگين مرا
پاي گل را مي گرفت از اشک خجلت در نگار
باغبان مي ديد اگر دست نگارين مرا
مي شدي زنار خونين جوي شيرش بر کمر
بيستون گر مي کشيدي ناز شيرين مرا
بعد مردن نيست حيرت گر ز سر گيرم حيات
گر کنند از خشت خم احباب بالين مرا
گر چه خون را مشک مي سازم، سپهر تنگ چشم
خون به منت مي دهد آهوي مشکين مرا
کرد تحسين رسايي هاي فهم خويشتن
آن که تحسين کرد صائب فکر رنگين مرا