شماره ١٧٥: نان به خون دل شد از تيغ زبان رنگين مرا

نان به خون دل شد از تيغ زبان رنگين مرا
ترزباني در گلو شد گريه خونين مرا
داغ دارد شعله سرگرميم خورشيد را
مي شود روشن چراغ کشته بر بالين مرا
شد دو بالا حرص دنياي من از قد دوتا
در فلاخن گشت اين خواب سبک، سنگين مرا
دشمن خونخوار از تيغ زبانم ايمن است
چون گل بي خار، منتهاست بر گلچين مرا
حسن بي اندازه را حيرت سزاوارست و بس
بس بود فهميدگي از مستمع، تحسين مرا
چون سپر تا چند در ميدان جانبازان عشق
طعمه شمشير سازد جبهه پرچين مرا
اين سر پر شور کز قسمت نصيب من شده است
زود خواهد کرد با منصور، هم بالين مرا
شورش مجنون من از کوه غم ساکن نشد
کي تواند داد سنگ کودکان تسکين مرا؟
داغ نوميدي مرا از لاله زاران خوشترست
چشم بر روزن بود از خانه رنگين مرا
زهره مي بازد عقاب از خنده مستانه ام
من نه آن کبکم که صيد خود کند شاهين مرا
رزق دندان ملامت مي شود صائب لبش
همچو خون مرده هر کس مي کند تلقين مرا