شماره ١٧٣: در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا

در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا
شست ياد کوثر از دل آن لب ميگون مرا
از تماشاي رخش چون چشم بردارم، که هست
چهره گلرنگ او گيرنده تر از خون مرا
خط آزادي طمع زان روي نوخط داشتم
سرخط مشق جنون شد آن خط شبگون مرا
خشک مي آيد به چشم سرو چون سوهان روح
ريشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرا
يک سيه خانه است چشم ليلي از صحراي او
سر به صحرا داده است آن کس که چون مجنون مرا
شيشه گو گردنکشي کن، جام گو ناساز باش
کز خمار آورد بيرون آن لب ميگون مرا
گرد کلفت گر به خاطر اين چنين زور آورد
مي دهد در خاک آخر غوطه چون قارون مرا
از جهان آب و گل عمري است بيرون رفته ام
خم نمي سازد حصاري همچو افلاطون مرا
تنگناي شهر نتواند مرا دلتنگ داشت
وسعت مشرب بود پيشاني هامون مرا
نيست احسان، بنده کردن مردم آزاده را
بخل منعم مي کند بيش از کرم ممنون مرا
سرمه دان درياکشان را برنيارد از خمار
شد خمار ليلي از چشم غزال افزون مرا
صيد وحشت ديده ام صائب به تنهايي خوشم
مي توان کردن به رو گرداندني ممنون مرا