شماره ١٧٢: ساقي از رطل گرانسنگي سبکدل کن مرا

ساقي از رطل گرانسنگي سبکدل کن مرا
حلقه بيرون اين دنياي باطل کن مرا
وادي سرگشتگي در من نفس نگذاشته است
پاي خواب آلوده دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمايل کن مرا
دور باش من بود بس بي قراري چون سپند
گر گرانجاني کنم بيرون ز محفل کن مرا
تيزي تيغ است بر قربانيان عيد دگر
چون نمي بخشي، به تيغ غمزه بسمل کن مرا
از براي امتحان چندي مرا ديوانه کن
گر به از مجنون نباشم باز عقل کن مرا
بنده را گستاخ مي سازد حضور دايمي
مرحمت کن، گاه گاه از خويش غافل کن مرا
جاي من خالي است در وحشت سراي آب و گل
بعد ازين صائب سراغ از گوشه دل کن مرا