شماره ١٧٠: سبز مي گردد روان چون آب از ماندن مرا

سبز مي گردد روان چون آب از ماندن مرا
خضر نتواند به آب زندگي راندن مرا
بس که دلسردم ز تار و پود هستي چون کتان
مي تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا
دشمنان را دارم از تيغ تغافل سينه چاک
چشم خواباندن بود شمشير خواباندن مرا
شمع ماتم را خموشي به ز آب زندگي است
دل نمي گردد سياه از دامن افشاندن مرا
گر چه بر خورشيد من آفاق تنگي مي کند
از سبکروحي توان در ذره گنجاندن مرا
داغ دارد مشربم در خوش عناني موج را
هر نسيمي مي تواند دست پيچاندن مرا
لنگر درياي امکان است کوه صبر من
عالمي پر شور مي گردد ز شوراندن مرا
چون زمين آرامش عالم به من پيوسته است
کوهها را مي کند بي سنگ، لرزاندن مرا
عشرت روي زمين از من بود چون صبح عيد
يک جهان خوشوقت مي گردد ز خنداندن مرا
گر چه از افسردگي ها چون چراغ کشته ام
مي تواند يک نگاه گرم، گيراندن مرا
پرتو خورشيد چون خورشيد باشد بي زوال
آتش لعلم، ميسر نيست ميراندن مرا
دستگيري مي کنم آن را که گيرد دست من
چون دعا دارد اثرها زيرلب خواندن مرا
در گره از نافه نتوان بست موي مشک را
راز عشقم، مي کند بي پرده، پوشاندن مرا
هر تهيدستي نيارد ماه کنعان را خريد
در ترازو از گرانقدري بود ماندن مرا
اي که چون سنگ فلاخن دورم از خود مي کني
از مروت نيست گرد سر نگرداندن مرا
حاصل من منحصر در ترک حاصل گشته است
دامن افشاني است صائب دانه افشاندن مرا