شماره ١٦٨: نيست از دشمن محابا يک سر سوزن مرا

نيست از دشمن محابا يک سر سوزن مرا
کز دل سخت است در زير قبا جوشن مرا
هر چه را خورشيد سوزد، برنيايد دود ازو
نه ز بي دردي بود از آه لب بستن مرا
با دل روشن، ز نور عاريت مستغنيم
گل فتد از مهر و مه در ديده روزن مرا
داشتم چندين گل بي خار چشم از سادگي
زخم خاري هم نشد روزي ازين گلشن مرا
در کمين دارد پريشان خاطري جمعيتم
پر برون آرد چو موران، دانه در خرمن مرا
با تهيدستي درين درياي گوهر چون صدف
صد يتيم از اشک افتاده است در دامن مرا
از هواي تر شود آيينه ام تاريک تر
هيچ باغ دلگشايي نيست چون گلخن مرا
از نسيم شکر، ناف آهوي مشکين کنم
از دهان شير سازد چرخ اگر مسکن مرا
از نفس هر چند چون عيسي روان بخشم به خلق
آب مي بايد گرفت از چشمه سوزن مرا
از زبان آتشينم گر چه محفل روشن است
نيست چون شمع از تهيدستي دو پيراهن مرا
گر چه دارم تازه، روي باغ را در بر گريز
نيست چون سرو از تهيدستي دو پيراهن مرا