شماره ١٦٥: برگ کاهي نيست کشت نابسامان مرا

برگ کاهي نيست کشت نابسامان مرا
خوشه از اشک پشيماني است دهقان مرا
هست از روز ازل با پيچ و تاب آميزشي
چون ميان نازک خوبان، رگ جان مرا
مزرع اميد من از سير چشمي تازه روست
شبنمي سيراب دارد باغ و بستان مرا
ديده آيينه از نقش پريشان سير شد
نيست سيري از تماشا چشم حيران مرا
فکر شورانگيز من ديوانگي مي آورد
هست زنجير جنون شيرازه ديوان مرا
بر دل آزاده من فکر مهمان بار نيست
از دل خود روزي آماده است مهمان مرا
نامه ناشسته نتوان يافت در ديوان حشر
گر بيفشارند روز حشر دامان مرا
نيست بي داغ جنون صائب دل غم ديده ام
هيچ کس بي گل ندارد ياد، بستان مرا