شماره ١٦١: نيست بر ابر بهاران، ديده پر نم مرا

نيست بر ابر بهاران، ديده پر نم مرا
آب باريک قناعت مي کند خرم مرا
يک سر سوزن تعلق نيست با عالم مرا
رشته از پا برنيارد رشته مريم مرا
از شمار موج آگاهم ز روشن گوهري
چون حباب از کاسه زانوست جام جم مرا
دامن پاک مرا چون خون نگيرد رنگ گل
چشم بر خورشيد تابان است چون شبنم مرا
سينه اي دارم ز صحراي قيامت پهن تر
نيست ممکن تنگدل سازد غم عالم مرا
با کمان حلقه هيهات است گردد جمع تير
راست چون گردد نفس با قامت پر خم مرا؟
نيست از قانون حکمت بحث با اهل جدل
ورنه نتواند فلاطون، ساختن ملزم مرا
با دل پر رخنه خود مي کنم اظهار راز
نيست غير از چاه در روي زمين محرم مرا
کرد فارغبالم از شغل خطير سلطنت
چون سليمان ديو برد از دست اگر خاتم مرا
نيست در دنبال چشم شور عيش تلخ را
پرده داري مي کند چون کعبه اين زمزم مرا
مي زنم مهر خموشي بر دهن از آفتاب
تا به کي چون صبح بايد داشت پاس دم مرا؟
محضري حاجت ندارد پاکي دامان من
بس بود رخسار شرم آلود چون مريم مرا
گلخن از آيينه من زنگ نتوانست برد
چون تواند کرد سير گلستان خرم مرا؟
نيست يک جو خلد را در ديده من اعتبار
حسن گندم گون برد از راه چون آدم مرا
ناخن الماس باشد چرب نرمي هاي خصم
مي شود ناسور زخم از منت مرهم مرا
قطره اي مي سازد از دريا گهر را بي نياز
با قناعت چشم احسان نيست از حاتم مرا
بحر بي پايان چه بال و پر گشايد در حباب؟
دل نکرد از گريه خالي حلقه ماتم مرا
از عزيزان جهان هر کس به دولت مي رسد
آشنايي مي شود از آشنايان کم مرا
هر قدر صائب شود بنياد نخل عمر سست
ريشه طول امل در دل شود محکم مرا