شماره ١٦٠: کي سبکباري ز همراهان کند غافل مرا؟

کي سبکباري ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمين ماند، بود بر دل مرا
شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است
خواب کردن از مروت نيست در منزل مرا
شوق را عشق مجازي از زمين گيران کند
نيست چون قمري نظر بر سر و پا در گل مرا
بي گزند ديده بد، درد و داغ عشق بود
حاصلي گر بود ازين دنياي بي حاصل مرا
از علايق خاطر آزادمردان فارغ است
چون صنوبر نيست پروايي ز بار دل مرا
مي گدازد پرتو منت مرا چون ماه نو
هر قدر خورشيد تابان مي کند کامل مرا
دست احساني که شکر از سايلان دارد طمع
نيست کم از کاسه دريوزه سايل مرا
از خس و خاشاک گردد بيش آتش شعله ور
چوب گل کي مي تواند ساختن عاقل مرا؟
واي بر من کز کهنسالي درين محنت سرا
عنکبوت رشته طول امل شد دل مرا
دست خواهد کرد خونم عاقبت در گردنش
نيست گر در زندگاني رنگي از قاتل مرا
چون سپند آسوده ام صائب ز منع دور باش
مي کند بي طاقتي آواره از محفل مرا