شماره ١٥٩: مي کشد هر دم ز بي تابي به جايي دل مرا

مي کشد هر دم ز بي تابي به جايي دل مرا
نيست چون ريگ روان آسايش منزل مرا
شهري عشقم، به سنگ کودکان خو کرده ام
برنچيند دامن صحرا غبار از دل مرا
گر چه از آزادگانم مي شمارند اهل ديد
رفته است از بار دل چون سرو، پا در گل مرا
مي کند خون در دلم هر ساعت از چين جبين
مي کشد با اره از سنگين دلي قاتل مرا
چون چراغ صبح دارم نقد جان در آستين
مي توان کردن به دست افشاندني بسمل مرا
چون حباب از روي دريا ديده من روشن است
مي زند در چشم، خاک انديشه ساحل مرا
ناخن تدبير چون برگ خزان بر خاک ريخت
وا نشد از کار دل يک عقده مشکل مرا
نيست چون قسمت، چه حاصل رزق اگر صد خرمن است؟
باد در دست است چون غربال از حاصل مرا
مي دهد از سادگي اندام، آتش را به چوب
آن که مي خواهد به چوب گل کند عاقل مرا
فرصت خاريدن سر نيست در اقليم عقل
وقت ساقي خوش، که گاهي مي کند غافل مرا
گر چه چون آيينه خاموشم ز حرف نيک و بد
گرد کلفت روز و شب فرش است در منزل مرا
گردم اما برنمي دارم سر از پاي ادب
با دو صد زنجير نتوان بست بر محمل مرا
هر که را باري است صائب بر دل من مي نهد
نيست همراهي که بردارد غمي از دل مرا