شماره ١٥٧: شد گرفتاري فزون در روزگار خط مرا

شد گرفتاري فزون در روزگار خط مرا
خاک دامنگير شد آخر غبار خط مرا
خط آزادي طمع زان خط مشکين داشتم
ابجد مشق جنون شد نوبهار خط مرا
گوهر شهوار را گرد يتيمي کيمياست
نيست بر خاطر غبار از رهگذار خط مرا
آنچنان کز سرمه گيرد روشنايي ديده ها
مي شود آيينه روشن از غبار خط مرا
چون قلم از هستي من هست تا بندي به جا
نيست آزادي ز دام دل شکار خط مرا
زشت مي آيم به چشم خويش از بي جوهري
در جگر روزي که نبود خارخار خط مرا
سر نمي پيچم ز خط، تيغم اگر بر سر نهند
چون قلم تا چاک دل شد رازدار خط مرا
دوربينان از دعا دارند بر آمين نظر
در کمند زلف دارد انتظار خط مرا
نيست صائب بردم جان بخش عيسي چشم من
زنده مي دارد نسيم مشکبار خط مرا