شماره ١٥٤: بي زباني پرده داري مي کند راز مرا

بي زباني پرده داري مي کند راز مرا
مي دهد خاموشي من سرمه غماز مرا
گر برون آيد، به خون خود گواهي مي دهد
ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا
از نوازش منت روي زمين دارد به من
چرخ سنگين دل زند گر بر زمين ساز مرا
گوش گل بي پرده از گلبانگ من گشت و هنوز
باغبان سنگدل نشنيده آواز مرا
کي به ساحل مي گذارد موجه خود را محيط؟
از شکستن نيست پروا بال پرواز مرا
سيل از ويرانه من شرمساري مي برد
نيست جز افسوس در کف خانه پرداز مرا
از شبيخون نسيم صبح ايمن مي شود
شمع اگر فانوس سازد پرده راز مرا
از دو عالم دوخت چشمم دوربيني هاي عشق
تا کجا خواهد گشودن چشم شهباز مرا
عقل اگر صائب نسازد با دل من گو مساز
عشق با آن بي نيازي مي کشد ناز مرا