شماره ١٥٣: نيست ظرف باده توحيد، مخمور مرا

نيست ظرف باده توحيد، مخمور مرا
مي کند حلاجي اين مي مغز منصور مرا
مستي بلبل به ايام خزان خواهد فتاد
گر به اين عنوان بهار افزون کند شور مرا
در کف آيينه چون سيماب باشد بي قرار
گر سليمان جا به دست خود دهد مور مرا
مي کشم با قامت خم گشته بار عشق را
کم نمي سازد کشيدن چون کمان زور مرا
از دل فرعونيان ظلمت يد بيضا نبرد
صبح چون روشن کند شبهاي ديجور مرا؟
در حجاب ابر، گردانم به چشم ذره آب
نيست با خورشيد تابان نسبتي نور مرا
گر مسيحا شيره جان در قدح ريزد مرا
شربت بيمار باشد طبع مغرور مرا
ره به عيش بي زوال خاکساري برده ام
هر سفالي کاسه چيني است فغفور مرا
حرف حق با باطلان، خون مرا بر خاک ريخت
دار شد آخر حديث راست منصور مرا
صائب از دشنام تلخ او شکايت چون کنم؟
تلخي مي جان شيرين است مخمور مرا