شماره ١٤٩: گر چه سيماي خزان دارد رخ چون زر مرا

گر چه سيماي خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاري هست چون عنبر مرا
آرزويي هر زمان در دل بر آتش مي نهم
آتش بي دود، باشد عيب چون مجمر مرا
جوهر آيينه من چون زره زير قباست
در صفاي سينه پوشيده است بس جوهر مرا
نعمتي چون سير چشمي نيست بر خوان وجود
بي نياز از بحر دارد آب اين گوهر مرا
چهره خورشيد پنهان است در زنگار من
مي زند صيقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درين گلشن غريب افتاده ام
باغبان از دامن گل مي کند بستر مرا
بس که ديدم سرد مهري از نسيم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گريبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که مي پوشد به خاکستر مرا
مي شود از غفلت سرشار من رگ هاي خواب
سوزن الماس اگر ريزند در بستر مرا
خرده بيني نيست صائب، ور نه چون خال بتان
يک جهان معني است در هر نقطه اي مضمر مرا