شماره ١٤٨: نيست تاب درد غربت جان افگار مرا

نيست تاب درد غربت جان افگار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نيست زنار مرا
دست مي شويد ز کار گل به آب زندگي
چون خضر هر کس کند تعمير ديوار مرا
درد را بيچارگي بر من گوارا کرده بود
شربت عيسي به جان آورد بيمار مرا
فارغ از سير گلستانم که فکر دوربين
مي کند در زير بال آماده گلزار مرا
از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دريا پريشانگرد دستار مرا
گريه بيرون برد از دستم عنان اختيار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا
جز ملامت از جنون ديوانه ام طرفي نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا
عالمي مي آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر مي بود گفتار مرا