شماره ١٤٧: زلف را نبود سرانجامي که مي بايد مرا

زلف را نبود سرانجامي که مي بايد مرا
خط مگر سامان دهد دامي که مي بايد مرا
کم مبادا سايه عشق از سرم، کز درد و داغ
مي رساند پخته و خامي که مي بايد مرا
برنمي دارد به رغم من نظر از خاک راه
مي فشاند بر زمين جامي که مي بايد مرا
از غلط بخشي کند در کار ارباب هوس
آن لب خوش حرف، دشنامي که مي بايد مرا
از پريدن هاي چشم و از تپيدن هاي دل
مي رسد از يار پيغامي که مي بايد مرا
حرص چون ريگ روان منزل نمي داند که چيست
ور نه آماده است هر کامي که مي بايد مرا
مي درخشد از ته هر حلقه روز روشني
در شب زلف است ايامي که مي بايد مرا
نيست بعد از عشق پرواي صراطم، زان که داد
اين ره باريک، اندامي که بايد مرا
حق به دست من بود صائب اگر خون مي خورم
نيست در ميخانه ها جامي که مي بايد مرا