شماره ١٤٦: شد مسلسل بوي گل، زنجير مي بايد مرا

شد مسلسل بوي گل، زنجير مي بايد مرا
بند لنگرداري از تدبير مي بايد مرا
از نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس
خلوتي چون غنچه تصوير مي بايد مرا
مي کشد مجنون من ز آمد شد مردم ملال
پاسبان ها از پلنگ و شير مي بايد مرا
سر به صحرا داده چشم سياه ليليم
چشم آهو حلقه زنجير مي بايد مرا
هيچ کاري بي کمان نگشايد از تير خدنگ
با جواني، همتي از پير مي بايد مرا
هست از جوهر فزون صد حلقه پيچ و تاب من
بستر و بالين ازان شمشير مي بايد مرا
نيست از غفلت اگر معماري دل مي کنم
گوشه اي زين عالم دلگير مي بايد مرا
بي غبار خط مرا تسخير کردن مشکل است
بي قرارم، خاک دامنگير مي بايد مرا
سرنمي پيچم به سنگ بيستون از کار عشق
جان شيرين بهر جوي شير مي بايد مرا
از نوازش بيشتر مي بالم از ريزش به خود
جنبش گهواره بيش از شير مي بايد مرا
نيست ميدان دل پر وحشت من شهر را
واديي هموار چون نخجير مي بايد مرا
پاي ديوار مرا هر برگ کاهي تيشه اي است
خضر تردستي پي تعمير مي بايد مرا
روي تلخ دايه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخويم، شکر در شير مي بايد مرا
چون هدف گردنکشي از خاکساري کرده ام
سينه اي آماده صد تير مي بايد مرا
نيست بي جا از شفق صائب اگر خون مي خورم
در نفس چون صبحدم تأثير مي بايد مرا