شماره ١٤٤: چون به خاطر آن دو لعل آبدار آيد مرا

چون به خاطر آن دو لعل آبدار آيد مرا
صد بدخشان اشک خونين در کنار آيد مرا
خون خود را مي کنم چون آب بر تيغش حلال
بر سر بالين اگر آن گلعذار آيد مرا
آن که برق خرمنم در زندگي هرگز نشد
بعد مردن چشم دارم بر مزار آيد مرا
تن به هجران دادن و از دور ديدن خوشترست
من که از خود مي روم چون در کنار آيد مرا
خار ديوارم، خزان و نوبهار من يکي است
نخل اميدي ندارم تا به بار آيد مرا
شبنم من چشم مي پوشد ز روي آفتاب
چهره گل کي به چشم اشکبار آيد مرا؟
خار صحراي جنون گر سر بسر سوزن شود
از جگر بيرون کجا اين خار خار آيد مرا
از نظر چون رفت، برگشتن ندارد آب عمر
گريه حسرت مگر در جويبار آيد مرا
همت من پشت پا بر عالم باقي زده است
چيست دنيا تا به چشم اعتبار آيد مرا؟
هر که را کاري است، گردون مي زند بر يکدگر
وقت آن آمد که بيکاري به کار آيد مرا
مي شنيدم پيش ازين از خون شميم نوبهار
بوي خون اکنون به مغز از نوبهار آيد مرا
اي که داري خنده بر کوتاه دستي هاي من
باش چنداني که دولت در کنار آيد مرا
کي به فکر وعده ام آن بي وفا خواهد فتاد؟
خون اگر صائب ز چشم انتظار آيد مرا