شماره ١٤٢: داغ عشق از سينه روشن به دست آمد مرا

داغ عشق از سينه روشن به دست آمد مرا
دامن خورشيد ازين روزن به دست آمد مرا
ديده ام چون پير کنعان شد سفيد از انتظار
تا ز يوسف بوي پيراهن به دست آمد مرا
مشرق بينش به آساني نگشتم همچو شمع
سوختم تا ديده روشن به دست آمد مرا
وحشت آباد جهان شد جنت در بسته ام
تا ز عزلت گوشه مأمن به دست آمد مرا
از جواني خارخاري در بساطم ماند و بس
بوته خاري ازان گلشن به دست آمد مرا
چشم ظاهربين ز پيري ها اگر تاريک شد
منت ايزد را دل روشن به دست آمد مرا
از عصا در عهد پيري کم نشد گمراهيم
پاي ديگر بهر لغزيدن به دست آمد مرا
دست تعمير از تن خاکي چسان کوته کنم؟
وصل آن جان جهان از تن به دست آمد مرا
روي چون آيينه از گلخن به گلشن چون کنم؟
چون صفاي سينه از گلخن به دست آمد مرا
چرب نرمي ها طمع زان ماه سيما داشتم
عاقبت زان گردران، گردن به دست آمد مرا
شد گريبان من از دست ملامتگر خلاص
تا ز صحراي جنون دامن به دست آمد مرا
ساختم در زخم صرف تيره روزان همچو سنگ
خرده چندي که از آهن به دست آمد مرا
با هزاران چشم از دنيا نشد رزق حريص
اين گشايش کز نظر بستن به دست آمد مرا
دانه اي کز باد دستي صائب افشاندم به خاک
در لباس خوشه و خرمن به دست آمد مرا