شماره ١٣٨: نيستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا

نيستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهاي دلگشا در زير پر باشد مرا
تلخرويان را مي روشن گوارا مي کند
ابر بي مي، کوه بر بالاي سر باشد مرا
نيستم يک لحظه بي مشق جنون، هر جا که هست
نوخطي پيوسته در مد نظر باشد مرا
سرمه خاموشي من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
هر چه غير از ساده لوحي، دام پرواز من است
مي فشانم، نقش اگر بر بال و پر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر يار
دست دايم چون سبو در زير سر باشد مرا
داغ دارد لنگ تمکين من گرداب را
صد کمند وحدت از موج خطر باشد مرا
مي رسانم شبنم خود را به خورشيد بلند
تا به چند از ژاله دندان بر جگر باشد مرا
سختي ايام نتواند مرا خاموش کرد
خنده ها چون کبک در کوه و کمر باشد مرا
در محيط رحمت حق، چون حباب شوخ چشم
بادبان کشتي از دامان تر باشد مرا
با خيال آن دهن از تلخکامي فارغم
تنگي دل در نظر تنگ شکر باشد مرا
منزل آسايش من، محو در خود گشتن است
گردبادي مي تواند راهبر باشد مرا
کرد فارغ حيرت از آمد شد نظاره ام
پرده بيگانگي نور نظر باشد مرا
نيستم مرغي که باشم بر دل صياد، بار
چشم دامي در کمين در هر گذر باشد مرا
از گرانسنگي نمي جنبم ز جاي خويشتن
تيغ اگر چون کوه بر بالاي سر باشد مرا
بر دلم گرد يتيمي نيست چون گوهر گران
روي دل با خاکساران بيشتر باشد مرا
نيست چون نازک مياني در نظر، آشفته ام
رشته شيرازه از موي کمر باشد مرا
مي گذارم دست خود را چون صدف بر روي هم
قطره آبي اگر همچون گهر باشد مرا
در دل چاکم سراسر مي رود آب حيات
تا خرام يار در مد نظر باشد مرا
نيست از کوته زباني بر لبم مهر سکوت
تيغ ها پوشيده در زير سپر باشد مرا
مي کنم صائب ز صندل پرده پوشي درد را
حاش لله شکوه اي از درد سر باشد مرا