شماره ١٣٦: سر به جيب خويش دزديدم، کلاهي شد مرا

سر به جيب خويش دزديدم، کلاهي شد مرا
جمع کردم پاي در دامن، پناهي شد مرا
در گذار سيل بودم، داشتم تا خانه اي
از گرانان ترک خان و مان پناهي شد مرا
دستگاه عيش بر من خواب راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاه دستي تکيه گاهي شد مرا
غير حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
طاق نسيان از دو عالم قبله گاهي شد مرا
شور درياي جهان وقت مرا شوريده داشت
از خطر کام نهنگ آرامگاهي شد مرا
بي ندامت برنيامد يک نفس از سينه ام
زندگي چون صبح، صرف مد آهي شد مرا
هيچ کس را از عزيزان دل به حال من نسوخت
همچو يوسف پاکداماني گناهي شد مرا
تا به چشم نور وحدت سرمه بينش کشيد
هر سر خاري به مقصد شاهراهي شد مرا
تا گشودم ديده انصاف، هر داغ پلنگ
در نظر چشم غزال خوش نگاهي شد مرا
تا نظر بر خامه نقاش افکندم ز نقش
هر کجي از راست بيني کج کلاهي شد مرا
خامشي از کرده هاي بد به فريادم رسيد
بي زباني ها زبان عذرخواهي شد مرا
تا به خط عنبرين شد ديده من آشنا
زلف در مد نظر مار سياهي شد مرا
صائب از مکر جهان بي وفا غافل شدم
دامن رهزن ز غفلت خوابگاهي شد مرا