شماره ١٣٣: از سر زلف تو بر دل کار مشکل شد مرا

از سر زلف تو بر دل کار مشکل شد مرا
اين ره پر پيچ و خم بر پا سلاسل شد مرا
تخم اميدي که دل در سينه خرمن کرده بود
در زمين شور دنيا جمله باطل شد مرا
کرد کار سيل بي زنهار با ويرانه ام
خرمني کز دانه هاي اشک حاصل شد مرا
نيستم بر خاطر دريا گران چون خار و خس
مي تواند هر کف بي مغز، ساحل شد مرا
خار خشکم، مي شوم قانع به اندک گرميي
هر شراري مي تواند شمع محفل شد مرا
دست خود چون موج شستم از عنان اختيار
تا به درياي حقيقت قطره واصل شد مرا
شرم عشق از ديدن رخسار يارم بازداشت
از تماشا اين حجاب نور حايل شد مرا
ضعف بر مجنون من گر اين چنين زور آورد
موجه ريگ روان خواهد سلاسل شد مرا
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
خواب شيرين، تلخ ازين ديوار مايل شد مرا
شاهد کيفيت مي، شور ميخواران بس است
رهبر تيغ شهادت رقص بسمل شد مرا
حسن عالمگير ليلي تا نقاب از رخ گرفت
دامن دشت جنون دامان محمل شد مرا
در طريقت بار هر کس را نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا
عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشيد
زال شد صائب اگر رستم مقابل شد مرا