شماره ١٣٢: برگ عيش آماده از فقر و قناعت شد مرا

برگ عيش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابي شد دل آگاه را روز حساب
ديده انصاف ميزان قيامت شد مرا
پيري از دنياي باطل کرد روي من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر مي تلخي که بردم در جواني ها به کار
وقت پيري مايه اشک ندامت شد مرا
دانه اي جز خوردن دل نيست در هنگامه ها
حيف از اوقاتي که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ايام پيري کم شد از نور بصر
باعث افزوني نور بصيرت شد مرا
منت ايزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جواني گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگي دست حمايت شد مرا