شماره ١٢٩: ديدن لعل لبش خاموش مي سازد مرا

ديدن لعل لبش خاموش مي سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ مي مدهوش مي سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل يتيم
مي خورد خون دايه تا خاموش مي سازد مرا
شعله هاي شخ از صرصر شود بي باک تر
سيلي استاد، بازيگوش مي سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمي نظاره شبنم پوش مي سازد مرا
مي کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش مي سازد مرا
حسن مهتابي مرا مي ريزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش مي سازد مرا
گر چنين خواهد ز روي درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش مي سازد مرا
همچنان بر سرو سيمين تو مي لرزد دلم
گر نسيم از برگ گل آغوش مي سازد مرا
گر چه مي داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش مي سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگين و لب خاموش مي سازد مرا