شماره ١٢٨: تنگ ظرفم، باده کم زور مي سازد مرا

تنگ ظرفم، باده کم زور مي سازد مرا
دور گردي و نگاه دور مي سازد مرا
نيست از بي حاصلي نقل مکان در خاطرم
خار بي برگم، زمين شور مي سازد مرا
چشم بر دريا ندارد کاسه دريوزه ام
اشک نيسان چون صدف معمور مي سازد مرا
با گشاد جبهه چون آيينه نازک مشربم
از نظرها يک نفس مستور مي سازد مرا
نيست در دل حسن را زنگي ز نيل چشم زخم
آب حيوانم، شب ديجور مي سازد مرا
پله نزديک، سازد دست جرأت را دراز
خار ديوارم، نگاه دور مي سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پيوند قديم
دار عبرت چون سر منصور مي سازد مرا
خاکساري پادشاه وقت خويشم کرده است
از سفالي کاسه فغفور مي سازد مرا
سبزه خوابيده را بيدار سازد ناله ام
واي بر باغي که از خود دور مي سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد يتيمي بار نيست
کلفت روي زمين معمور مي سازد مرا
نيست از زخم زبان پروا، ز شيريني مرا
شهد صافم، خانه زنبور مي سازد مرا
نيست صائب در بساط من به غير از زخم و داغ
همچو مجنون وادي پرشور مي سازد مرا