شماره ١٢٧: تر زباني معدن زنگار مي سازد مرا

تر زباني معدن زنگار مي سازد مرا
خامشي آيينه اسرار مي سازد مرا
آفتاب غيب، فرش خانه بي روزن است
چشم بستن مطلع انوار مي سازد مرا
در ميان مستي و هشياري من پرده اي است
نعره مستانه اي هشيار مي سازد مرا
سايه سروي که من در پاي او آسوده ام
از شکر خواب عدم بيدار مي سازد مرا
مي تواند چشم بيماري مسيح من شدن
فتنه خوابيده اي بيدار مي سازد مرا
کف چه حد دارد نقاب شورش دريا شود؟
مستي سرشار، بي دستار مي سازد مرا
آفتاب گرمرويي دشمن جان من است
نخل مومم، سردي بازار مي سازد مرا
تنگ مي سازد بيابان را به رهرو کفش تنگ
تنگدستي از جهان بيزار مي سازد مرا
عز آزادي به ذل بندگي نتوان فروخت
بخل بيش از جود منت دار مي سازد مرا
هيچ سوهان راهرو را چون ره باريک نيست
فکر آن موي ميان هموار مي سازد مرا
گر چه چون سيل از غبار ره گران گرديده ام
جذبه دريا سبک رفتار مي سازد مرا
اين جواب آن غزل صائب، که مي گويد اسير
خواب چون گردد گران، بيدار مي سازد مرا