شماره ١٢٦: چشم او چندان که مست خواب مي سازد مرا

چشم او چندان که مست خواب مي سازد مرا
تاب آن موي ميان بي تاب مي سازد مرا
تا شدم محو جمال او، اثر از من نماند
چون کتان آميزش مهتاب مي سازد مرا
تا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماه
دوري خورشيد عالمتاب مي سازد مرا
خوشدلم با آه سرد و گريه هاي آتشين
بي تکلف اين هوا و آب مي سازد مرا
سرنمي پيچم چو طفل از گوشمال روزگار
جوهر تيغم که پيچ و تاب مي سازد مرا
در گداز گوهر من آتشي در کار نيست
ديدن گل همچو شبنم آب مي سازد مرا
گر چه امروز از رعونت سر فرو نارد به من
خاک چون گرد، فلک محراب مي سازد مرا
اين سبکروحي که من از کنج عزلت ديده ام
دلگران از صحبت احباب مي سازد مرا
خاکساران صيقل آيينه يکديگرند
درد مي بيش از شراب ناب مي سازد مرا
مي گذارم سر به پاي خاک، صائب سايه وار
چرخ اگر خورشيد عالمتاب مي سازد مرا