شماره ١٢٢: گر چه جا در ديده آن نور نظر دارد مرا

گر چه جا در ديده آن نور نظر دارد مرا
شوق چون خورشيد تابان دربدر دارد مرا
نيست از کوتاهي پرواز برجا ماندنم
تنگناي آسمان بي بال و پر دارد مرا
بس که دارم انفعال از بي وجودي هاي خويش
آب گردم چون کسي از خاک بردارد مرا
نيست از بي جوهري پوشيده حالي هاي من
آسمان چون تيغ در زير سپر دارد مرا
گوهر شهوارم اما زيرپا افتاده ام
دست خود بوسد کسي کز خاک بردارد مرا
بوي پيراهن نمي سازد به پاي کاروان
گرم رفتاري خجل از همسفر دارد مرا
خارم اما برنمي دارد زبوني غيرتم
واي بر آن کس که خواهد پي سپر دارد مرا
مي کشد از دوربيني انتظار سنگلاخ
گر به روي دست، چرخ کاسه گر دارد مرا
چون لب پيمانه مي جوشد به هر تر دامني
آن لب ميگون که دندان بر جگر دارد مرا
آسمان صائب يکي از بي سروپايان اوست
گردش چشمي که از خود بي خبر دارد مرا