شماره ١١٨: غوطه در گل داده بود انديشه دنيا مرا

غوطه در گل داده بود انديشه دنيا مرا
ناله ني شد دليل عالم بالا مرا
گر چه چون حلاج مهر خامشي بر لب زدم
زور مي برداشت آخر پنبه از مينا مرا
از سياهي خضر مي آرد گليم خود برون
نيست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرا
بود از بس بر دل من ديدن مردم گران
شد سبک در ديده کوه قاف چون عنقا مرا
مهره گهواره من بود از عقد سخن
منت گويايي از کس نيست چون عيسي مرا
حسن عالمگير را هر جا که جويي حاضرست
هر غباري محمل ليلي است زين صحرا مرا
با کمال قرب، از پاس ادب خون مي خورم
پنجه خشکي است چون مرجان از اين دريا مرا
نيست مانع بحر را گرداب از جوش و خروش
مهر خاموشي چه سازد با لب گويا مرا
نيست چون آتش مرا انديشه از زخم زبان
مي شود بال و پر پرواز، خار پا مرا
چون الف در بسم گردد محو، باقي مي شود
عمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرا
در سرانجام اقامت نيستم چون غافلان
توشه راهي است صائب چشم از دنيا مرا