شماره ١١٦: نيست دلگيري ز دنيا بنده تسليم را

نيست دلگيري ز دنيا بنده تسليم را
آتش نمرود گلزارست ابراهيم را
در دل دريا به ساحل مي تواند پشت داد
هر که گيرد وقت طوفان دامن تسليم را
گر کني دل را چو سرو آزاد از فکر بهشت
زير پاي خويش بيني کوثر و تسنيم را
کشتي طوفاني از ساحل ندارد شکوه اي
نيست دلگيري ز ملک فقر ابراهيم را
گر به امر حق ترا اعضا شود فرمان پذير
به که چون شاهان کني تسخير هفت اقليم را
واي بر کوتاه بيناني که مي دانند حق
با هزاران خط باطل، صفحه تقويم را
نيست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار
در دل آزاده ره نبود اميد و بيم را