شماره ١١٤: نيست فرق از تن دل افسرده خودکام را

نيست فرق از تن دل افسرده خودکام را
رنگ برگ خويش باشد ميوه هاي خام را
با تهي چشمان چه سازد نعمت روي زمين؟
خاک نتوانست کردن سير چشم دام را
هر که از روز سياه نامداران غافل است
مي پذيرد چون عقيق از ساده لوحي نام را
خواهش بي جا مرا محروم کرد از فيض عشق
برنمي دارد کريم از سايلان ابرام را
عارفان دل را سفيد از نقش هستي کرده اند
رنگ داغ عيب باشد جامه احرام را
ناصح از بيهودگي آبروي خويش برد
بوي خون آيد ز افغان مرغ بي هنگام را
شور بختي تلخکامان را به اصلاح آورد
جز نمک درمان نباشد تلخي بادام را
فکر صيد خلق دارد زاهدان را گوشه گير
خاکساري پرده تزوير باشد دام را
خو به مردم کرده را صائب جدايي مشکل است
دامن صحراست زندان صيدهاي رام را