شماره ١١٣: نيست از روي زمين سيري دل خود کام را

نيست از روي زمين سيري دل خود کام را
حرص مي گردد زياد از خاک، چشم دام را
داغ دارد ميکشان را تشنه چشمي هاي من
مي کنم خالي ز مي در دست ساقي جام را
روزگار عيش را دود سپندي لازم است
شد شب آدينه نيل چشم زخم ايام را
دل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرد
در بغل نتوان رساندن ميوه هاي خام را
هر که را از درد و صاف مي نظر بر نشأه است
باده يک جام داند بوسه و دشنام را
جسم رنگ جان گرفت از بي قراري هاي دل
مي برد چون سايه با خود صيد وحشي دام را
در دل خود کعبه مقصود را هر کس که يافت
بستن زنار داند بستن احرام را
بوسه را در نامه مي پيچد براي ديگران
آن که مي دارد دريغ از عاشقان پيغام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره اي است
رنگ برگ خويش باشد ميوه هاي خام را
نيست صائب شنبه و آدينه در کوي مغان
مي کند يکرنگ، مشرب سر به سر ايام را