شماره ١١١: دامن درياي خونخوارست بالين سيل را

دامن درياي خونخوارست بالين سيل را
در کنار بحر باشد خواب سنگين سيل را
بي قرار عشق را جز در وصال آرام نيست
مي کند آميزش دريا به تمکين سيل را
راهرو را بال پروازست سختي هاي دهر
کوهساران مي شود سنگ فسان اين سيل را
عشق مي داند چه بايد کرد با آسودگان
نيست حاجت در خرابي ها به تلقين سيل را
نعمت الوان نگردد سد راه زندگي
کي حناي پا شود اين خاک رنگين سيل را
مشت خاکي کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سينه خود همچو شاهين سيل را
شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
مي کند اين خاک هاي مرده سنگين سيل را
عمر مستعجل ز عاجز نالي ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن اين سيل را
مي رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گريبان از کف خويش است نسرين سيل را
بردباري و تواضع عمر مي سازد دراز
هر پلي دارد به ياد خويش چندين سيل را
ملک ويران مرا برگ و نواي شکرنيست
ورنه هست از هر حبابي چشم تحسين سيل را
گريه بي طاقتان آخر به جايي مي رسد
مي دهد صائب وصال بحر تسکين سيل را