شماره ١٠٨: نعل در آتش نهد ديوانه من سنگ را

نعل در آتش نهد ديوانه من سنگ را
شعله جواله سازد بي فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشاي يکدگر
مي کند گلريز، روي سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش مي شود رگ هاي گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستي فرهاد من
هر رگي گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگين شد سبک از شوخي مژگان او
شهپر پرواز مي گردد فلاخن سنگ را
بر شکيبايي مناز اي دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور مي سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتي اگر مي بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع مي کردم به دامن سنگ را
اين زمان بي برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور مي درين ميخانه از خود مي رويم
مي شود سيلاب، گاهي پاي رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رويان زحمت خود دادن است
مي کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بي بري دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گيرد از هوا ديوانه من سنگ را
مي توان سنگين دلان را چين قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهي، بر گنه باشد دلير
موميايي مي دهد دل در شکستن سنگ را
شد يکي صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگين شد در آغوش فلاخن سنگ را