شماره ١٠٧: خلق خوش چون صلح مي سازد گوارا جنگ را

خلق خوش چون صلح مي سازد گوارا جنگ را
مي نمايد چرب نرمي موميايي سنگ را
بر فقيران مرگ آسان تر بود از اغنيا
راحت افزون است در کندن، قباي تنگ را
خورد از بس زخم هاي منکر از ناديدني
مرهم زنگار کرد آيينه من زنگ را
گريه را در پرده دل آب و تاب ديگرست
حسن ديگر هست در مينا مي گلرنگ را
گفتگوي ناصحان بر دل گراني مي کند
ور نه گيرد از هوا ديوانه من سنگ را
از نواهاي مخالف مي کشند آزار خلق
گوشمالي نيست حاجت ساز سير آهنگ را
ظاهرآرايان ز چشم شور ايمن نيستند
نيست از خورشيد پروايي گل بي رنگ را
سحر را تأثير نبود در عصاي موسوي
راستي در هم نوردد حيله و نيرنگ را
مفت شيطانند صائب کوته انديشان که سگ
صيد خود سازد به آساني شکار لنگ را