شماره ١٠٥: از بلندي مانع گردش شود افلاک را

از بلندي مانع گردش شود افلاک را
گر زمين بيرون دهد آسودگان خاک را
نيست از زخم زبان پروا دل بي باک را
مي کند آتش عبير پيرهن خاشاک را
عشق فيض صبح بخشد سينه هاي چاک را
چون صدف رزق از گهر باشد دهان پاک را
شمع هيهات است پاي خويش را روشن کند
هست لازم تيره بختي شعله ادراک را
تا توان گل در گريبان ريختن از ذکر خير
خار پيراهن مشو آسودگان خاک را
عاشقان را نيست از سرگشتگي بر دل غبار
ماندگي از گردش خود کي بود افلاک را
حاصل طول امل جز حسرت و افسوس نيست
موج دايم در کمند آرد خس و خاشاک را
کي شود هر خون فاسد مشک در ناف غزال؟
جز به خون عاشقان رنگين مکن فتراک را
گوهر مقصود بي ريزش نمي آيد به دست
ديده گريان ز بي برگي برآرد تاک را
جوهر ذاتي است مستغني ز آرايش، که نيست
منت پاکي به دندان گهر مسواک را
اشک را مي باشد الوان ثمر در چاشني
گريه بي جا نيست در فصل بهاران تاک را
جلوه خورشيد تر دست است در ايجاد اشک
نيست ممکن سير ديدن روي آتشناک را
از گرستن عقده هاي تاک گردد سخت تر
گريه مستانه نگشايد دل غمناک را
اينقدر در سادگي ها حسن سنگين دل نبود
خط به جوهر ساخت تيغ غمزه بي باک را
تا به ترک خود کند ارشاد اهل کيف را
ترک باشد اول و آخر ازان ترياک را
از رگ ابري چه کم گردد ز بحر بي کنار؟
آستين چون خشک سازد ديده نمناک را؟
کاهلان را مي کشد در زير بار اين سنگدل
خواب سنگ ره نگردد رهرو چالاک را
از زمين گيري برآرد زورمي افتاده را
هيچ نخلي زير دست خود نسازد تاک را
ناتوانان را سبکباري بود باد مراد
کشتي نوح است هر موجي خس و خاشاک را
هر زميني دارد از دريا رگ ابري نصيب
فکر صائب کرد سرسبز اين زمين پاک را