شماره ١٠٣: نيست از زخم زبان غم عاشق بي باک را

نيست از زخم زبان غم عاشق بي باک را
سيل مي روبد ز راه خود خس و خاشاک را
پيش خورشيد قيامت ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روي آتشناک را؟
بخيه انجم بر دهان صبح نتوانست زد
پرده پوشي چون کنم من سينه صد چاک را؟
گر چه سروست از درختان در سرافرازي علم
دست ديگر هست در بالادويها تاک را
صحبت ناسازگاران خار پيراهن بود
مي کنم از سينه بيرون اين دل غمناک را
هر سري کز چار ديوار بدن دلگير شد
روزن جنت شمارد حلقه فتراک را
گريه کردن پيش بي دردان ندارد حاصلي
چند ريزي در زمين شور تخم پاک را
تيغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه تر
خط به رحم آرد کجا آن غمزه بي باک را
کار روغن مي کند با آتش ياقوت آب
از خموشي نيست پروا شعله ادراک را
از بلندي آسمان را مانع گردش شود
گر زمين بيرون دهد آسودگان خاک را
هيزم دوزخ کند صائب کليد خلد را
هر سبک مغزي که بر سر مي زند مسواک را