غم ز خاطر مي برد غمخانه من خلق را
طفل مشرب مي کند ديوانه من خلق را
موجه درياي تحقيق است مد خامه ام
مست وحدت مي کند ميخانه من خلق را
از پريزادان معني نيست خالي کلبه ام
داغ دارد گوشه ويرانه من خلق را
گر چه از افسانه گردد گرم، چشم مردمان
خواب سوزد گرمي افسانه من خلق را
گلستان از ناله بلبل اگر هشيار شد
کرد بي خود نعره مستانه من خلق را
از بتان آزري سخت است دل برداشتن
سنگ راه کعبه شد بتخانه من خلق را
مردمان را خنده مي آيد به اشک تلخ من
مي شوم دام تماشا دانه من خلق را
بس که بي باکانه در آغوش گيرد شمع را
گرم جانبازي کند پروانه من خلق را
با کمال آشنايي، از جهان بيگانه ام
داغ دارد معني بيگانه من خلق را
خاطري دارم ز گنج خسروان معمورتر
مي کند بي خانمان ويرانه من خلق را
گر ببندد محتسب صائب در ميخانه را
تا قيامت بس بود پيمانه من خلق را