شماره ٩٩: نيست در دوران من ميخانه حاجت خلق را

نيست در دوران من ميخانه حاجت خلق را
بس بود پيمانه من تا قيامت خلق را
کلک گوهربار من داد سخاوت مي دهد
باش گو در آستين دست سخاوت خلق را
مي کند ايجاد، گفتار بلند اقبال من
گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
گر حريف چرخ کم فرصت نگردم، مي کنم
مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
چون زمين هر چند زيردست و پا افتاده ام
آسمانم از بلندي هاي فطرت خلق را
سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمي
سرمه من کرد از اهل بصيرت خلق را
هزل و هجو و پوچ نتوان يافت در ديوان من
مي رساند فال نيک من به دولت خلق را
چون هما با هر که پيوستم سعادتمند شد
سايه من کرد از اهل سعادت خلق را
عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم
مي نمايم گرم در مهر و محبت خلق را
مستي آرد باده هاي تلخ و کلک من کند
هوشيار از باده تلخ نصيحت خلق را
حرف حق از دشمنان خود نمي دارم دريغ
مي کنم واقف ز اسرار حقيقت خلق را
همچو صيقل صائب از ديوان من هر مصرعي
پاک سازد سينه از زنگ قساوت خلق را