شماره ٩٦: بر نمي آيد مراد از کعبه گل عشق را

بر نمي آيد مراد از کعبه گل عشق را
هست محراب دعا از رخنه دل عشق را
مي چو خون گرم جوشد از ته دل عشق را
مطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق را
موج سازد خوش عنان درياي لنگردار را
از دويدن کي شود مانع سلاسل عشق را
حسن عالمگير ليلي نيست در جايي که نيست
دامن صحرا غبار از عالم گل عشق را
مي کند گرد يتيمي آب گوهر را زياد
نيست در خاطر غبار از عالم گل عشق را
حسن و عشق صافدل آيينه يکديگرند
مي کند يکرنگي معشوق، يکدل عشق را
برق را خاشاک در زنجير نتواند کشيد
کي شکار خود کند دنياي باطل عشق را
پشت کردن بر دو عالم، رو به حق آوردن است
مي برد اين نعل وارون تا به منزل عشق را
گردش پرگار را در نقطه بيند خرده بين
در دل هر دانه خرمنهاست حاصل عشق را
مي برد در سنگ، لعل از پرتو خورشيد فيض
چشم بستن، از تماشا نيست حايل عشق را
از دل عاشق به منزل برنيايد خارخار
مي شود سنگ فسان، چون موج، ساحل عشق را
وصل آب زندگاني در سياهي بسته است
دامن شبهاست دامان وسايل عشق را
نيست پرواي تماشا عاشقان را، ورنه هست
باغ هاي دلگشا در غنچه دل عشق را
عشق چون دريا به تلخي بود در عالم مثل
شکرستان ساخت آن شيرين شمايل عشق را
گر چه غير از دل ندارد منزلي اين راه دور
گر به ظاهر پاي رفتارست در گل عشق را
ساده رويان چون زمين شور خصم دانه اند
جز غبار خط زميني نيست قابل عشق را
ديدن عاشق دلي از سنگ خواهد سخت تر
هست از هر زخم، شمشيري حمايل عشق را
عشق رسوا آب سازد حسن شرم آلود را
چند چون پروانه سازي شمع محفل عشق را
موج را دست از عنان برداشت دريا و همان
حسن دورانديش دارد در سلاسل عشق را
خودفروشان ديگر و آزادمردان ديگرند
نيست چشم خونبها از تيغ قاتل عشق را
جذبه دريا ندارد سيل را دست از عنان
اختياري نيست در قطع مراحل عشق را
نعمت روي زمين ارزاني تن پروران
مي کند سير از دو عالم، خوردن دل عشق را
مي کند زنجير، فيل مست را ديوانه تر
مي شود شور جنون بيش از سلاسل عشق را
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
دامن افشاندن ز دنيا نيست مشکل عشق را
پيش ازين عشق و جنون بازيچه اطفال بود
عشق بازي هاي صائب کرد کامل عشق را